محل تبلیغات شما

وقتی دلم برا بابام تنگ می شد میرفتم پیش مامانم و ازش میخواستم برام از بابام بگه، این دفعه برام یه خاطره جالب گفت:

من و بابات تازه عقد کرده بودیم، یک روز اومد پیشم و داشتیم حرف میزدیم یهو دیدم بغض کرده سرشو انداخت پایین پرسیدم: احمد جان چی شده؟ گفت یاد بچه های جبهه افتادم خیلی از اونا دلشون میخواست این لحظات و تجربه کنن اما خیلیاشون رفتن. و شروع به گریه کرد

بابای عزیز من هم یه مدت بعد راهی همون سفر شد

خدایا تو شاهدی اونا رفتن با کلی آرزو ما موندیم و راه شهدا کمک کن تا قدم تو راهشون بزاریم و کج نریم.

الهی آمین

با آرزوهایشان راه هموار کردند

معجزه در شب اول محرم

خاطره یک رزمنده از عملیات مسلم بن عقیل

راه ,یه ,رفتن ,برام ,کرده ,اونا ,من هم ,هم یه ,عزیز من ,بابای عزیز ,گریه کرد

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پرستاری